«یک نفر توی کوچه داد میزد: «زامبی شده، زامبی شده» و زنها جیغ میکشیدند. این خیلی من را ترساند. برای همین زیاد نزدیکش نشدم. مردم با هر چه به دستشان میرسید به ماشینش میکوبیدند. یکی شروع کرد با قفل پدال به شیشه وانت زدن، اما راننده که از همان یکی، دو متری معلوم بود چشمهایش بیرون زده و حسابی ترسیده حتی به مردم نگاه هم نمیکرد. دائم این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. بعد دنده عقب میگرفت و میکوبید به ماشین جلویی. حتی یک بار هم خیلی بیخود زد به ماشین کناریاش. خیلی دستپاچه شده بود و انگار مردم را نمیدید و صداها را نمیشنید.»